تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15966
بازدید دیروز : 136836
بازدید هفته : 15966
بازدید ماه : 338247
بازدید کل : 10730002
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 30 / 3 / 1400

جدیدترین کارت پستال های ولادت امام رضا, تصاویر دهه کرامت

فصل سوم

قسمت اول

در دلائل و معجزات حضرت امام رضا علیه السلام

ما اکتفا می کنیم به ذکر چند معجزه که ده معجزه اولش از (عیون اخبار) است:

اول:

از محمد بن داوود روایت است که گفت:

من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بودیم که کسی

آمد و به او خبر داد که چانه محمّد بن جعفر علیه السلام را بستند یعنی بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتیم دیدیم چانه اش را بسته اند و اسحاق بن جعفر علیه السلام و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب می گریند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رویش نظر کرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضی گفتند این تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش.

راوی گفت:

پس حضرت برخاست و بیرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتیم:

فدای تو شویم! از اینها شنیدیم درباره تو حرفی که ناخوش آمد ما را وقتی که تو تبسم نمودی،

حضرت فرمود:

من تعجب از گریه اسحاق کردم، و او به خدا پیش از محمّد بمیرد و محمد بر او بگرید. راوی گوید:

پس محمد برخاست از بیماری و اسحاق بمرد. (32) و نیز از یحیی بن محمّد بن جعفر علیه السلام مروی است که گفت:

پدرم بیمار شد سخت، امام رضا علیه السلام به عیادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و می گریست و سخت بر او جزع می کرد، یحیی گفت که حضرت ابوالحسن علیه السلام به من ملتفت شد و گفت:

چرا عمت می گرید؟

گفتم:

می ترسد بر او از این حال که می بینی.

فرمود که غمگین مشو که اسحاق زود باشد که پیش از پدرت بمیرد. یحیی گفت که پدرم به شد و اسحاق بمرد. (33)

دوم:

علی بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقی روایت کرده از پدرش از احمد بن ابی عبداللّه از پدرش از حسین بن موسی بن جعفر علیه السلام که گفت:

ما در دور ابوالحسن رضا علیه السلام بودیم

و ما جوانان بودیم از بنی هاشم که جعفر بن عمر علوی بر ما بگذشت و او هیأتی کهنه (یعنی جامه های کهنه) و طوری خراب داشت ما به یکدیگر نگاه کردیم و بخندیدیم از هیأت او، حضرت رضا علیه السلام فرمود:

عنقریب او را خواهید دید صاحب مال و تبع بسیار! پس نگذشت مگر یک ماه یا نحو آن که والی مدینه گشت و حالش نیکو شد پس می گذشت بر ما و همراه او خواجه سرایان و حشم بودند. و این جعفر، جعفر بن محمّد بن عمر بن الحسن بن علی بن عمر بن علی بن الحسین علیهم السلام است. (34)

سوم:

از ابوحبیب بناجی مروی است که گفت:

در خواب دیدم رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم به بناج آمده و در مسجدی که هر سال حاج آنجا فرود می آیند فرود آمده و گویا من رفتم به سوی او و سلام کردم بر او ایستادم پیش روی او و دیدم پیش روی او طبقی از برگ نخیل مدینه بود و در آن بود خرمای صیحانی، قبضه ای از آن برداشت و به من داد شمردم هیجده خرما بود، پس چنین تأویل کردم که من به عدد هر یک خرما یک سال بمانم و چون از این خواب بیست روز بگذشت در زمینی بودم که برای زراعت آن را اصلاح می نمودم کسی آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا علیه السلام آورد که در آن مسجد فرود آمده و از مدینه می آید و مردم می شتافتند به سوی او، پس من نیز آمدم او را دیدم نشسته در موضعی که دیده بودم پیغمبر صلی اللّه علیه و آله

و سلم را، و زیر او حصیری بود چنانچه در زیر آن حضرت بود و پیش او طبقی از برگ خرما بود و در آن خرمای صیحانی بود. سلام کردم بر او و جواب داد و مرا نزدیک خواند و کفی از آن خرما بداد بشمردم همان عدد بود که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم داده بود،

گفتم:

زیاد کن یابن رسول اللّه!

فرمود:

اگر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم از این زیادتر می داد ما هم می دادیم. (35)

چهارم:

روایت کرده احمد بن علی بن حسین ثعالبی از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صفوانی که گفت:

قافله ای از خراسان به جانب کرمان بیرون آمد دزدان بر ایشان ریختند و مردی از ایشان را گرفتند که به کثرت مال متهم می داشتند، او در دست ایشان مدتی بماند او را عذاب می کردند تا خود را فدیه دهد و خلاص شود. از جمله او را در برف واداشتند و دهنش از برف پر کردند و زبانش فاسد شد به طوری که قدرت بر سخن گفتن نداشت، آمد به خراسان و شنید خبر امام رضا علیه السلام را و آنکه آن حضرت در نیشابور است پس در خواب دید گویا کسی به او می گوید پسر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بپرس بسا باشد ترا دوایی تعلیم کند که نفع دهد، گفت که هم در خواب دیدم که گویا نزد آن حضرت رفتم و از آنچه بر سر من آمده بود شکایت کردم و علت خود گفتم، به من فرمود زیره و سَعتَر و نمک بستان و

بکوب و در دهن گیر دوبار یا سه بار، که عافیت می یابی.

پس آن مرد از خواب بیدار شد و فکر نکرد در آن خوابی که دیده بود و اهتمامی ننمود در آن تا به دروازه نیشابور رسید به او گفتند که امام رضا علیه السلام از نیشابور کوچ کرده و در رباط سعد است، در خاطر مردم افتاد که نزد آن حضرت رود و حکایت خود را به آن جناب بگوید شاید دوایی او را تعلیم کند که نفع بخشد. پس به رباط سعد آمد و بر آن حضرت داخل شد گفت:

ای پسر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم قصه من چنین و چنان است و دهان و زبانم تباه شده و حرف نمی توانم زدن مگر به سختی پس مرا دوایی تعلیم فرما که از آن منتفع شوم.

فرمود:

آیا تعلیم نکردم ترا؟

برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان کن.

آن مرد گفت:

یابن رسول اللّه!

اگر توجه کنی یک بار دیگر بگویی،

فرمود:

بگیر قدری از زیره و سَعتَر و نمک و بکوب و در دهن گیر و دوبار یا سه بار که عنقریب عافیت می یابی.

آن مرد گفت:

آن کار کردم و عافیت یافتم ثعالبی گفت:

از صفوانی شنیدم که می گفت من آن مرا را دیدم و این حکایت را از او شنیدم. (36)

پنجم:

از ریان بن الصلت روایت است که گفت:

وقتی که اراده عراق کردم و عزم وداع حضرت امام رضا علیه السلام داشتم در خاطر خود گفتم چون که او را وداع کنم از او پیراهنی از جامه های تنش بخواهم تا مرا در آن دفن کنند و درهمی چند بخواهم از مال او که برای دخترانم انگشترها

بسازم، چون او را وداع کردم گریه و اندوه از فراق او غلبه کرد بر من و فراموش کردم که آنها را بخواهم، چون بیرون آمدم آواز داد مرا که یا ریان! باز گرد، بازگشتم به من گفت:

آیا دوست نمی داری که درهمی چند ترا دهم تا برای دختران خود انگشترها سازی؟ آیا دوست نمی داری که پیراهنی از جامه های تن خود به تو بدهم تا ترا در آن کفن کنند چون عمرت به سر آید؟

گفتم:

یا سیدی! در خاطرم بود که از تو بخواهم، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند کرد وساده را و پیراهنی بیرون آورد و به من داد و بلند کرد جانب مصلی را و درهمی چند بیرون آورد و به من داد، شمردم سی درهم بود. (37)

ششم:

از هرثمه ابن اعین روایت است که گفت:

داخل شدم بر سید و مولایم یعنی حضرت رضا علیه السلام در سرای مأمون و مذکور می شد در سرای مأمون که حضرت رضا علیه السلام وفات یافته و به صحت نرسیده بود، داخل شدم و می خواستم اذن دخول بر او حاصل کنم، در میان خادمان و معتمدان مأمون غلامی بود او را (صبیح دیلمی) می گفتند و او سید مرا از دوستان بود و در این وقت (صبیح) بیرون آمد چون مرا دید گفت:

یا هرثمه! آیا نمی دانی که من معتمد مأمونم بر سِرّ و علانیه او؟

گفتم: بلی،

گفت:

بدان مرا مأمون بخواند با سی غلام دیگر از معتمدان در ثلث اول شب رفتیم نزد او و شبش مانند روز شده بود از کثرت شمعها و پیش او شمشیرهای برهنه تیز زهر داده نهاده بود. ما را یک یک بخواند و به زبان

از ما عهد و میثاق می گرفت و هیچ کس دیگر غیر ما آنجا نبود، با ما گفت این عهد بر شما لازم است که آنچه شما را بگویم بنمایید و هیچ خلاف نکنید، ما همه بر آن سوگند خوردیم.

گفت:

هر یک شمشیری بر می گیرد و می روید تا داخل می شوید بر علی بن موسی الرضا علیه السلام در حجره اش، اگر او را ایستاده یا نشسته یا خفته می بیند هیچ سخن با او نمی گویید و شمشیرها بر او می نهید و گوشت و خون و موی و استخوان و مغزش را در هم آمیخته می کنید بعد از آن بساط او را بر او می پیچید و شمشیرها را به آن پاک می کنید و نزد من بیایید، و برای هر کدام از شما برای این کار که کنید و پوشیده دارید ده بدره درهم دو ضیعه منتخب یعنی مستقل خوب مقرر کرده ام و بهره و نصیب و حظ برای شما است چندان که من زنده ام و باقیم.

گفت:

پس ما شمشیرها را به دست گرفتیم و بر او در حجره اش داخل شدیم دیدیم به پهلو خوابیده بود و می گردانید طرف دستهای خود را و تکلم می کرد به کلامی که ما نمی دانستیم، پس غلام ها شمشیرها برآوردند و من شمشیر خود را نهادم و ایستاده بودم و می دیدم، و گویا که او می دانست قصد ما را پس چیزی پوشیده بود در تن که شمشیرها بر او کار نمی کرد، پس آن بساط را بر او پیچیدند و بیرون آمدند نزد مأمون،

مأمون گفت:

چه کردید؟

گفتند:

به جا آوردیم آنچه گفتی یا امیر،

گفت:

چیزی از این وا نگویید.

چون صبح طالع شد مأمون بیرون آمد و در جای خود نشست با

سر برهنه و تکمه های گشاده و اظهار وفات امام علیه السلام کرد و برای تعزیه بنشست، پس برخاست پابرهنه و سر برهنه بیامد تا او را ببیند و من در پیش او می رفتم چون در حجره آن حضرت داخل شد همهمه ای شنید بلرزید و به من گفت نزد او کیست؟

گفتم:

نمی دانم یا امیرالمؤمنین!

گفت:

زود بروید و ببینید،

صبیح گفت:

ما درون حجره شدیم دیدیم سیدم در محراب خود نشسته نماز می گزارد و تسبیح می کند.

گفتم:

یا امیر!

اینک شخصی در محراب نماز می گزارد و تسبیح می گوید، مأمون بلرزید پس گفت:

مرا بازی دادید لعنت کند خدا بر شما، پس به من روی کرد از میان جماعت و گفت: یا صبیح!

تو او را می شناسی ببین کیست نماز می کند؟ پس من داخل شدم و مأمون بازگشت و چون به آستانه در رسیدم امام علیه السلام به من گفت:

یا صبیح!

گفتم:

لبیک یا مولای من!

و بر رو افتادم،

فرمود:

برخیز خدای رحمت کند بر تو می خواهند که خاموش کنند نور خدا را به دهن های خود، خدا تمام کننده است نور خدا را هر چند کافران کراهت داشته باشند آن را. پس بازگشتم نزد مأمون دیدم که رویش سیاه شده همچون شب تاریک گفت:

یا صبیح!

چه خبر داری؟

گفتم:

یا امیرالمؤمنین!

به خدا که او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنین و چنین گفت،

صبیح گفت:

پس مأمون بندهای خود نبست و امر کرد که جامه هایش را رد کردند یعنی جامه های عزا را از تن کند و جامه های سابق خود را طلبید و پوشید و گفت:

بگویید غش کرده بود و به هوش آمد.

هرثمه گفت:

من شکر و حمد خدای بسیار نمودم و بر سید خود حضرت رضا علیه السلام داخل شدم چون مرا

دید فرمود:

یا هرثمه!

آنچه صبیح با تو گفت با کسی مگو مگر کسی که خدای عز و جل دل او را امتحان کرده باشد برای ایمان به محبت ما و ولایت ما،

گفتم:

نعم یا سیدی، بعد از آن فرمود:

یا هرثمه! ضرر نمی کند کید ایشان بر ما تا کتاب به مدت خود برسد، یعنی عمر به سر آید و اجل برسد. (38)

هفتم:

روایت است از محمّد بن حفص گفت:

حدیث کرد مرا یکی از آزاد شدگان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام که گفت:

من و جماعتی در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم در بیابانی پس سخت تشنه بودیم ما و چهارپایان ما به حدی که ترسیدیم بر خودمان که از تشنگی هلاک شویم پس حضرت یک جایی را وصف کرد و فرمود بیایید به آن موضع که آنجا آب می یابید، گفت:

به آن موضع آمدیم و آب یافتیم و چهارپایان را آب دادیم تا همه سیراب شدیم ما و هر که در آن قافله بود پس کوچ کردیم، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوییم، جستیم و نیافتیم مگر پشک شتر و ندیدیم از چشمه اثری.

راوی گوید:

این حکایت را پیش مردی از اولاد قنبر که به اعتقاد خود صد و بیست سال از عمرش گذشته بود مذکور داشتم آن مرد قنبری هم این قصه را به همین شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم، و قنبری گفت در آن وقت امام علیه السلام به خراسان می رفت. (39)

مؤلف گوید:

که این آیت باهره از آن حضرت شبیه است به آنچه از جدش امیرالمؤمنین علیه السلام ظاهر شده از حدیث راهب کربلا و صخره و این معجزه

را عامه و خاصه نقل کرده اند و شعراء به شعر درآورده اند و کیفیت آن چنان است که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در وقت توجه فرمودنش به صفی مرور فرمود به کربلا، فرمود به اصحابش آیا می دانید که کجا است اینجا؟ به خدا سوگند که اینجا مصرع حسین و اصحابش است، پس کمی رفتند تا رسیدند به صومعه راهبی در میان بیابان در حالی که تشنگی سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ایشان تمام گشته بود و هر چه از یمین و یسار تفحص کرده بودند آب پیدا نکرده بودند،

حضرت فرمود که ساکن این دیر را ندا کنید که نگاه کند، چون نگاه کرد، از او از مکان آب پرسیدند گفت مابین من و آب زیاده از دو فرسخ است و در این نزدیکی آب نیست و از برای من آب یک ماه مرا می آورند که به نحو تنگی با آن زندگانی می کنم و اگر نبود آن من هم از تشنگی هلاک می گشتم،

حضرت فرمود به اصحاب خود آیا شنیدید کلام راهب را؟

گفتند:

بلی، آیا امر می فرمایی ما را تا قوه داریم به همان جایی که راهب اشاره می کند برویم و آب بیاوریم؟

فرمود:

حاجتی به این نیست!

پس گردن استر خود را برگردانید به سمت قبله و اشاره فرمود به یک جایی نزدیک دیر فرمود:

بگشایید زمین این مکان را!

پس جماعتی با بیل خاک آن زمین را برداشتند ناگاه سنگ بزرگی ظاهر شد که می درخشید، گفتند:

یا امیرالمؤمنین! اینجا سنگی است که بیل به آن کار نمی کند، فرمود:

به درستی که این سنگ بر روی آب واقع است اگر از محل خود زایل شود خواهید یافت آب را، پس

کوشش کردند در کندن سنگ و جمع شدند گروهی و قصد کردند که آن سنگ را حرکت دهند نتوانستند و سخت شد بر ایشان، حضرت چون این بدید از استر پیاده شد و آستین بالا زد انگشتان خود را گذاشت در زیر سنگ و حرکت داد سنگ را پس از آن کند آن را و افکند دور به مسافت ذراع بسیاری پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب! آن جماعت مبادرت کردند به سوی آن و آشامیدند از آن، و بود آب از هر آبی که در سفرشان خورده بودند گواراتر و سرد تر و صافی تر.

قسمت دوم

پس فرمود:

از این آب توشه بردارید و سیراب شوید، هر چه خواستند آب آشامیدند و برداشتند. پس امیرالمؤمنین علیه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جای خود گذاشت و امر کرد که روی آن خاک ریختند و اثرش پنهان شد لکن هر یک از اصحاب آن حضرت مکان آب را می دانستند پس کمی رفتند حضرت فرمود به حق من بر گردید به موضع چشمه ببینید می توانید آن را پیدا کنید، مردم برگشتند و در تفحص چشمه برآمدند و هر چه کاوش کردند و ریگها را پس و پیش کردند چشمه آب را پیدا نکردند! راهب که آن چشمه آب را مشاهده کرد ندا کرد که ای مردم!

مرا پایین بیاورید پس به هر حیله بود او را از دیرش پایین آوردند پس ایستاد مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام و گفت:

ای مرد! تو پیغمبر مرسلی؟

فرمود: نه،

گفت: ملک مقربی؟

فرمود: نه،

گفت: پس تو کیستی؟

فرمود: منم وصی رسول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبیین صلی اللّه علیه

و آله و سلم. پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت این دیر بنا شده در اینجا به جهت طلب کسی که بکند این سنگ را و بیرون آورد از زیر آن آب و عالمی چند قبل از من گذشتند و به این سعادت نرسیدند و حق تعالی مرا روزی فرمود و ما می یابیم در کتابی از کتابهای خودمان و شنیدیم از عالمان خودمان که در این گوشه زمین چشمه ای است که بر آن سنگی است که نمی شناسد مکان آن را مگر پیغمبر یا وصی پیغمبر، پس راهب جزء جیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام گردید و در رکاب آن حضرت شهید شد پس حضرت متولی دفن او شد و بسیار برای او استغفار کرد.

و سید حمیری این حکایت را در قصیده مذهبه به نظم در آورده و فرموده:

وَ لَقَْد سَری فیما یَسیرُ بِلَیْلَهٍ

بَعْدَ الْعِشاءِ بِکَرْبَلا فی مَوْکِبٍ

حَتّی اَتی مُتَبَتِّلاً (40) فی قائِمٍ اَلْقی قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ

فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا

کَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِیّهٍ (41) مِنْ مَرْقَبٍ (42) هَلْ قُرْبَ قائِمِکَ الَّذی بَوَّاْتَهُ

ماءٌ یُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ

اِلاّ بِغایَهِ فَرْسَخَیْنِ وَ مَنْ لَنا

بِالْماءِ بَیْنَ نَقی (43) وَقَی (44) سَبْسَبٍ فَثَنَی اْلاَعِنَّهَ نَحْوَ وَعْثٍ (45) فَاَجْتَلی مَلْساءُ یَلْمَعُ کَالّلُجَیْنِ الْمُذْهَبِ

قالَ اَقْلبِوُها اِنَّکُمْ اِنْ تَقْلِبُوا

تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ

فَاعْصَوْ صَبُوا فی قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ

مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَهٍ تُرْکَبِ

حَتّی اِذا اَعْیَتْهُمُ اَهْوی لَها

کَفَّا مَتی تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ

فَکَاَنّهَا کُرَهٌ بِکَفّ حَزَوَّرٍ (46) عَبْلَ (47) الذِّراعِ دَخابِها فی مَلْعَبِ فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا

عَذْبا یَزیدُ عَلَی الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ

حَتّی اِذا شَرِبُوا جَمیعا رَدَّها

وَ مَضی فَخَلَتْ مَکانُها لَمْ یُقْرَبِ (48)

هشتم:

از هیثم بن ابی مسروق نهدی روایت شده که محمد بن الفضیل گفت که من در

(بطن مر) فرود آمدم و مرا عرق مدنی در پهلو و در پا برآمد و آن را (علت رشته) می گویند مانند ریسمان چیزی برآید و غالبا از پا برآید، پس در مدینه به حضرت رضا علیه السلام داخل شدم فرمود:

چرا ترا دردناک می بینم؟

گفتم:

چون به (بطن مر) آمدم عرق مدنی در پهلو و پایم برآمد. پس اشاره نمود به آن یک که در پهلویم بود در زیر بغل و سخنی گفت و بر آن آب دهن افکند بعد از آن فرمود از این باکی نیست بر تو و نظر کرد به آنچه در پایم بود. پس گفت، ابوجعفر علیه السلام فرمود:

از شیعیان ما هر که مبتلا به بلایی شود پس صبر کند، خدای عز و جل برای او اجر هزار شهید نویسد.

من در خاطر گفتم که من به خدا از این علت پا نرهم،

هیثم گفت:

همیشه آن رشته از پای او بر می آمد تا بمرد. (49)

نهم:

از عبداللّه بن محمد هاشمی روایت است که گفت:

روزی بر مأمون داخل شدم مرا بنشاند و هر کس پیش او بود بیرون کرد پس طعام خواست بخوردیم و طیب به کار بردیم پس فرمود پرده بکشیدند پس خطاب کرد به یکی از آنان که در پس پرده بودند یعنی از کنیزان مغنیه و گفت باللّه که مرثیه کن برای ما آن را که در طوس است یعنی حضرت رضا علیه السلام را که در طوس دفن کردیم، مغنیه شروع کرد به خواندن، خواند:

سَقْیا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحی بِها قَطِنا

مِنْ عِتْرِهِ الْمُصْطَفی اَبْقی لَنا حَزَنا؛

یعنی سیراب سازد باران رحمت مر طوس را و آن کس که در آنجا ساکن است از عترت مصطفی

که رفت و اندوه و غم برای ما بگذشت، هاشمی گفت که پس بگریست مأمون و به من گفت:

یا عبداللّه!

آیا اهل بیت من و اهل بیت تو مرا ملامت می کنند بر اینکه ابوالحسن الرضا علیه السلام را نصب کردم عَلَم یعنی نشان و آیت برای عالمیان، به خدا قسم با تو حدیثی کنم از او که تعجب کنی، روزی نزد او آمدم و به او گفتم فدای تو شوم پدرانت موسی و جعفر و محمّد و علی بن الحسین علیهم السلام نزد ایشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قیامت و تو وصی ایشان و وارث علم ایشانی و علم ایشان نزد تو است و مرا به تو حاجتی دست داده است، گفت بگو، (فَقُلْتُ هَذِهِ الزَّاهِرِیَّهُ حَظِیَّتِی وَ لَا أُقَدِّمُ عَلَیْهَا أَحَداً مِنْ جَوَارِیَّ وَ قَدْ حَمَلَتْ غَیْرَ مَرَّهٍ وَ أَسْقَطَت ) گفتم این زاهریه، حظیه (و بخت مند من است یعنی او را از میان زنان دوست می دارم) و تقدیم نمی دهم بر او هیچ یک از جواری خود را و او چند بار حامله شده و اسقاط می کند و حالا حامله است، مرا دلالت کن به چیزی که علاج کند به آن خود را و سالم ماند.

فرمود:

مترس و خاطر جمع دار از اسقاط طفل که سالم می ماند و پسری می زاید به مادر شبیه تر از همه مردم و خنصری زائد در دست راست دارد نه آویخته و همچنین در پای چپ خنصری زائد دارد نه آویخته. و (خنصر) انگشت کوچک را گویند.

پس در خاطر خود گفتم گواهی می دهم که خدای عز و جل بر همه چیز قادر است.

پس زاهریه بزاد پسری

از همه مردم به مادرش مانند تر و در دست راست خنصری زاید داشت نه آویخته و هم در پای چپ بر آنگونه که حضرت رضا علیه السلام وصف کرده بود پس کیست که ملامت می کند مرا بر اینکه او را نصب کردم عَلَم و آیت میان عالمیان.

شیخ صدوق رحمه اللّه فرموده که این حدیث زیاده بر این بود ما ترک کردیم آن را (وَ لاحوْلَ وَ لا قوَّهَ اِلاّ باللّهِ الْعلِی الْعَظیم) پس از آن فرموده که دانستن حضرت امام رضا علیه السلام این را به واسطه آن بود که از پدرانش از حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم به او رسیده بود و جبرئیل برای حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آورده بود خبرهای خلفای بنی امیه و بنی عباس و اولاد ایشان را و آنچه که بر دست ایشان جاری می شود (وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهِ اِلاّ بِاللّهِ). انتهی. (50)

مؤلف گوید:

از چیزهایی که حذف شده از این حدیث شعر دوم مرثیه است و آن این است:

اَعْنی اَبَا الْحَسَِن الْمَأمُولَ اِنَّ لَهُ

حَقَّا عَلی کُلِّ مَنْ اَضْحی بِها شَجَنا

دهم:

از محمد بن الفضیل مروی است که گفت:

در آن سال که هارون برامکه غضب کرد و اول جعفر بن یحیی را بکشت و یحیی را حبس کد و بر سر ایشان آمد آنچه آمد. ابوالحسن علیه السلام در عرفه ایستاده بود و دعا می کرد بعد از آن سر به زیر انداخت. از او خبر پرسیدند،

گفت:

من خدای را می خواندم بر برمکیان به سبب آنچه با پدرم نمودند امروز خدای عز و جل دعای من درباره ایشان اجابت نمود. پس چون بازگشت

نگذشت مگر اندکی که جعفر و یحیی مغضوب شدند و احوال ایشان برگشت،

(مسافر) گفت:

من با ابوالحسن الرضا علیه السلام بودم در منی که یحیی بن خالد با قومی از آل برمک بگذشتند آن حضرت فرمود:

مسکینانند اینان نمی دانند که امسال چه بر سرشان می آید!

بعد از آن گفت:

هاه و عجبتر آنکه، هارون و من همچون این دوییم و دو انگشت به هم ضم نمود. (مسافر) گفت:

به خدا که من معنی سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن کردیم. (51)

یازدهم:

شیخ مفید رحمه اللّه در (ارشاد) به سند خویش روایت کرده از غفاری که گفت:

مردی از آل ابورافع آزاد کرده حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم از من طلبی داشت مطالبه کرد از من و مبالغه نمود در طلب خود، من چون چنین دیدم نماز صبح در مسجد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم ادا کردم و روانه شدم به سوی زمانی که نزدیک شدم به در منزل آن حضرت، دیدم حضرت از منزل بیرون آمد در حالی که سوار بر حماری است و بر تن شریفش قمیص و ردایی، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت کشیدم که چیزی عرض کنم چون آن جناب به من رسید ایستاد و نظر کرد به من، من سلام کردم بر آن جناب و این وقت ماه رمضان بود پس من عرض کردم به آن حضرت فدایت شوم!

مولای شما فلان از من طلبی دارد و به خدا سوگند که مرا رسوا ساخته. و من در دل خود گفتم که حضرت به او می فرماید که مطالبه از من نکند و به خدا قسم که نگفتم

به آن حضرت که چه قدر از من می خواهد و نام نبردم از طلب او چیزی. پس امر فرمود مرا که بنشینم تا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حضرت نیامد و من روزه بودم سینه ام تنگی کرد و خواستم برگردم که ناگاه دیدم آن حضرت پیدا شد و اطراف آن جناب جماعتی از مردم بودند و اهل سؤال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ایشان تصدق کرد و گذشت تا داخل خانه شد پس بیرون تشریف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخل منزل شدیم و آن جناب نشست و من نیز نشستم و شروع کردم از ابن مسیب امیر مدینه برای او حدیث کردن و بسیار می شد که من با آن حضرت از ابن مسیب گفتگو می نمودم پس چون از سخن گفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمی کنم که هنوز افطار کرده باشی؟

عرض کردم، نه. پس فرمود برای من طعام آوردند و در پیش من گذاشتند و امر فرمود غلامی را که با من طعام بخورد،

پس من و آن غلام طعام خوردیم و چون فارغ شدیم فرمود:

آن وساده را بلند کن و آنچه در زیر آن است بردار، من وساده را برداشتم دیدم در زیر آن مقداری دینار است آن دینارها را برداشتم و در کیسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نفر از بندگان خود را که همراه من باشند تا مرا به منزل برسانند. من گفتم:

فدایت شوم! شب گردی که از جانب ابن مسیب است گردش می کند و من کراهت دارم که مرا ببیند

که با بندگان شما می باشم، فرمود:

درست گفتی، اصاب اللّه بک الرشاد فرمود به آنها که همراه من باشند تا جایی که من به آنان بگویم برگردند، پس همراه من بودند تا نزدیک به منزلم رسیدم و مأنوس شدم آنها را برگردانیدم پس به منزل رفتم و چراغ طلبیدم و در پولها نظر کردم دیدم چهل و هشت دینار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بیست و هشت دینار بود و در میان آن پولها دیناری دیدم که می درخشید خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزدیک چراغ بردم دیدم به خط واضح بر آن نقش است که حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و مابقی برای تو است و به خدا قسم که من معین نکرده بودم طلب آن مرد را از من. (52)

دوازدهم:

قطب راوندی روایت کرده از ریان بن صلت گفت:

رفتم به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان و در دل خود گفتم که بخواهم از آن حضرت از این دینارها که به نام آن حضرت سکه زده شده، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خود که ابومحمد از این دینارها که اسم من بر آن است می خواهد بیاور سی عدد از آنها، غلام آورد. من گرفتم آنها را، پس با خود گفتم که کاش مرا می پوشانید به بعضی از جامه های تن شریفش، چون این خیال در دل من گذشت، آن حضرت رو کرد به غلام خود فرمود که بشویید رختهای مرا و بیاورید همچنان که هست، پس آوردند پیراهن و ازار و کفش آن حضرت را و به

من دادند آنها را. (53)

سیزدهم:

ابن شهر آشوب از حسن بن علی وشا روایت کرده که گفت:

خواند مرا سید من حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و فرمود:

ای حسن!

مرد علی بن ابی حمزه بطائنی در این روز و داخل در قبرش شد همین ساعت و داخل شدند دو ملک قبر بر او و سؤال کردند از او که کیست پروردگار تو؟

گفت:

اللّه تعالی.

گفتند:

کیست پیغمبر تو؟

گفت:

محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم.

گفتند:

کیست ولی تو؟

گفت:

علی بن ابی طالب علیه السلام،

گفتند:

بعد از او کیست؟

گفت:

حسن علیه السلام، پس یک یک امامها را گفت تا رسید به موسی بن جعفر علیه السلام.

پرسیدند:

بعد از موسی کیست؟

سخن در دهان گردانید و جواب نگفت زجرش کردند و گفتند:

بگو کیست؟

سکوت کرد.

گفتند:

به او آیا موسی بن جعفر امر کرده ترا به این؟

پس زدند او را به عمودی از آتش و برافروختند بر او قبر را تا روز قیامت.

راوی گفت:

من بیرون آمدم از نزد سیدم و تاریخ گذاشتم آن روز را پس نگذشت ایام زیادی که رسید کاغذهای اهل کوفه به مرگ بطائنی در آن روز و آنکه داخل در قبرش شده در آن ساعت که حضرت فرمودند. (54)

چهاردهم:

قطب راوندی روایت از ابراهیم بن موسی قزاز، (55) و بود او روزی در مسجد رضا علیه السلام به خراسان گفت مبالغه کردم در سؤال و طلب چیز از حضرت امام رضا علیه السلام پس بیرون رفت آن حضرت به جهت استقبال بعضی از آل ابوطالب پس وقت نماز آمد و آن حضرت میل کرد به سوی قصری که آنجا بود پس فرود آمد در زیر سنگ بزرگی که نزدیک آن قصر بود و من با آن حضرت

بودم و نبود با ما ثالثی، پس فرمود:

اذان بگو،

گفتم:

درنگ کنید تا برسند به ما اصحاب ما،

فرمود:

بیامرزد خدا ترا لا تُؤَخِّرونَّ الصَّلاهَ عَنْ اَوَّلِ وَقتها منْ غیْرِ عِلَّهٍ عَلَیْکَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛

فرمود:

تأخیر می انداز نماز را از اول وقتش به آخر وقتش بدون علتی بر تو، ابتدا کن به اول وقت، یا آنکه فرمود بر تو باد همیشه به اول وقت، پس من اذان گفتم و نماز کردیم،

پس گفتم:

یابن رسول اللّه!

به تحقیق که طول کشید مدت در آن و عده ای که به من دادی و من محتاجم و شغل شما بسیار است و من ممکنم نمی شود هر وقتی که از شما سؤال کنم.

راوی گفت:

پس آن حضرت خراشید زمین را با تازیانه خود به نحو شدت و سختی پس دست برد به آن موضع که کنده شده بود پس بیرون آورد شمشی طلا و فرمود:

بگیر این را خداوند برکت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و کتمان کن آنچه را که دیدی.

راوی گفت:

پس خداوند تعالی برکت داد به من در آن تا آنکه خریدم در خراسان چیزی که قیمتش هفتاد هزار اشرفی بود و گردیدم غنی ترین مردمی که امثال خودم بودند در آنجا. (56)

پانزدهم:

و نیز روایت کرده از احمد بن عمرو که گفت:

بیرون رفتم به سوی حضرت رضا علیه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسیدم عرض کردم:

من وقتی که از شهرم بیرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا کن که حق تعالی بچه او را پسر قرار دهد،

فرمود:

او پسر است پس نام گذار او را عمر،

گفتم:

من نیت کرده ام که او را علی نام گذارم و امر کرده ام اهل بیت خود

را که او را علی نام گذارند.

فرمود:

نام او را عمر بگذار، پس من وارد کوفه شدم دیدم از برای من پسری متولد شده او را علی نام گذاشته اند. پس من او را عمر نام گذاردم. همسایگان من که مطلع شدند از این مطلب گفتند دیگر ما تصدیق نمی کنیم بعد از این چیزی را که از تو نقل کنند یعنی همسایه های او که سنی بودند گفتند بر ما معلوم شد که تو سنی هستی و نسبت شیعه گری که به تو داده اند خلاف بوده و ما بعد از این تصدیق نمی کنیم چیزی را که از این مقوله به شما نسبت دهند.

راوی گوید:

آن وقت فهمیدم که حضرت نظرش بر من بیشتر بوده از خودم به نفس خودم. (57)

شانزدهم:

از (بصائر الدرجات) منقول است که احمد بن عمر حلال گفت:

شنیدم که اخرس در مکه اسم حضرت رضا علیه السلام را می برد و دشنام می دهد آن حضرت را،

گفت:

داخل مکه شدم و کاردی خریدم، پس دیدم او را، با خود گفتم به خدا سوگند می کشم او را هرگاه از مسجد بیرون بیاید، پس ایستادم سر راه او، ناگاه رقعه حضرت امام رضا علیه السلام به من رسید نوشته بود در آن:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ به حق من بر تو که متعرض اخرس مشو پس به درستی که خداوند تعالی ثقه و معتمد من است و او کافی است مرا. (58)

هفدهم:

شیخ مفید به سند معتبر روایت کرده:

در آن سال که هارون به حج رفت حضرت امام رضا علیه السلام نیز به اراده حج از مدینه بیرون شد همین که رسید به کوهی که از طرف چپ راه است و نام آن (فارغ)

است حضرت به آن نظری افکند و فرمود:

بانی فارغ و خراب کننده آن پاره پاره خواهد شد.

راوی گفت:

ما نفهمیدیم معنی کلام آن حضرت را تا اینکه هارون به آن موضع رسید فرود آمد و جعفر بن یحیی برمکی بالای آن کوه رفت و امر کرد که مجلسی برای او در آن بنا کنند پس چون از مکه برگشت بالای آن کوه رفت و امر کرد که آن مجلس را خراب کنند پس چون به عراق رسید جعفر بن یحیی کشته گشت و پاره پاره شد. (59)

هیجدهم:

ابن شهر آشوب روایت کرده از (مسافر) که گفت:

من نزد حضرت رضا علیه السلام بودم در منی پس گذشت یحیی بن خالد در حالی که دماغ خود را گرفته بود از غبار،

حضرت فرمود بیچاره ها نمی دانند چه بر آنها وارد می شود در این سال پس فرمود:

و عجبتر از این بودن من و هارون است با هم مثل این دو انگشت و دو انگشت خود را به هم چسبانید. (60) و این خبر به روایت شیخ صدوق گذشت.

نوزدهم و نیز ابن شهر آشوب روایت کرده از سلیمان جعفری که گفت در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بودم در بستانی از آن حضرت ناگاه گنجشکی آمد مقابل آن حضرت بر زمین و شروع کرد به صیحه زدن و اضطراب کردن،

حضرت به من فرمود:

ای فلان! می دانی که این عصفور چه می گوید؟

گفتم:

نه، فرمود:

می گوید که ماری می خواهد جوجه های مرا بخورد، پس بردار این عصا را و داخل بیت شو بکش مار را،

سلیمان گفت:

عصا بر دست گرفتم داخل بیت شدم دیدم ماری که در جولان است پس کشتم آن را. (61)

بیستم و نیز ابن شهر

آشوب روایت کرده از حسین بن بشار که گفت:

فرمود حضرت امام رضا علیه السلام که عبداللّه می کشد محمّد را،

گفتم:

عبداللّه بن هارون می کشد محمّد بن هارون را؟!

فرمود:

آری! عبداللّه که در خراسان است می کشد محمّد پسر زبیده را که در بغداد است، پس چنان شد که آن حضرت خبر داده بود، یعنی عبداللّه مأمون کشت محمّد امین برادر خود را، و آن حضرت به این شعر تمثل می جست:

وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ یَغْشُو

عَلَیْکَ وَ یَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفینا (62)

و شاید تمثل آن حضرت به این شعر اشاره باشد به کشتن عبداللّه مأمون آن حضرت را نیز.

مؤلف گوید:

که در ذکر اصحاب حضرت امام موسی علیه السلام در حال عبداللّه بن المغیره روایتی نقل شده که مشتمل بود بر آیت باهره از این بزرگوار، و در فصل پنجم ذکر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه علیه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی